زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم،وارد مغازه خواربارفروشی شد.مغازه نسبتا شلوغ بود." لوئیز" کمی مکث کرد تا خلوت شود...
سپس با فروتنی وآرامی از مغازه دار خواست که کمی خواربار به او بدهد..و گفت ؛ شوهرش مدتیست که بیمار است و نمی تواند کار کند. فرزندانم بی غذا مانده اند. در واقع پولی برای پرداخت ندارم ..فقط میتوانم برایتان دعا کنم.
"جان هاوس" صاحب مغازه که مردی بی ایمان بودن با بی اعتناعی و با حالت بدی خواست که زن از مغازه اش بیرون برود!
زن نیازمند،در حالی که اصرار میکرد گفت :" آقاشما را به خدا، به محض اینکه بتوانم ،پولتان را می آورم."
"جان" گفت که نسیه نمی دهد .
مشتری دیگری در کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید. مشتری گفت :خرید این خانم با من..
جان با تمسخر گفت : " لازم نیست. به حساب خودم! " سپس رو به آن زن کرد و گفت :" لیست خریدت کو؟ " زن لیست را به او داد.
خواربار فروش با کنایه ادامه داد: " دعایت را روی کاغذ بنویس و بگذار روی کفه ی ترازو..هر چه خواستی ببر !!! "
لوئیز در حالی که بغض کرده بود، با خجالت از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی روی آن نوشت و روی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ی ترازو پایین رفت..!!
خواربار فروش باورش نشد .مشتری کنار پیشخوان از سر رضایت لبخند زد .
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد هرچه جنس اضافه میکرد، ترازو تکان نمی خورد... وقتی همه ی اجناس لیست را قرار داد، کفه های ترازو برابر شدند !
.......لوئیز با چشمانی اشکبار از مغازه خارج شد.
در این وقت، " جان " با دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته شده است.
زن نوشته بود ؛
" خــــدایا ، تو تنها پناه منی، آبرویم را حفظ کن. "