من از آن آدم بنـفشهایی هستم که شوخ اند ولی آرام ...
ازآنهایی که سلول به سلول بدنشان هنر را دوست دارد…
گاهی وقتها هوس میکنند زندگی هنری و تمام مخلفات و تجملاتش را یک جا ببلعند…
از آنهایی که در حل مسالههای پیش و پا افتاده ریاضی کمیتشان لنگ میزند اما خوب میدانند
فلان نویسنده در فلان خط فلان کتاب با یک جملهاش چطور وجودشان را درگیر خود کرده…
میخواهند شلوغ باشند و هم گام با دنیایی از قدمها راه بروند…
از آنهایی که باشنیدن سوال: کادو چی دوست داری؟
” تنها میگویند: کتاب…من از همان آدم بنفـشهایی هستم که با قصیده و غزل و رباعی و
دوبیتی و… غریبهاند…
اما خوب میفهند " تکیه دادهام به باد…باعصای استواییام…" یعنی چه؟!
از آنها که هر روز ورد زبانشان این است که " در صفحههای تقویم روزی به نام روز مبادا نیست"
آنهایی که دیگر دل نمیبندند به این حرفها که بگذار برای روز مبادا…
من از آن آدم بنفـشهایی هستم که دوستی با آدمهای نارنجی و آبی و صورتی برایشان مانند
آب شدن ذره ذره آب نبات آلـبـالویی کنار لپهای باد کرده است…
حتی اگر خیلی تلخ هم باشند، بودن در کنارشان مانند خاصیت آب شدن شکلات تلخ نود درصد
است که حتی کام دهان را با این آنزیمهای آمیلاز دوست داشتنی، از همیشه شیـرین تـر
میکند…
من از آن آدم بنفــشها هستم که زندگی رنگی را خیلی دوست دارند…
:)
:)
:)